یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان

 چینیان گفتند : ما نقّاشــتَر
رومیان گفتند : ما را كرّ و فرّ

گفت سلطان : امتحان خواهم در این
كز شما، خود كیست در دعوی گُـزین

چینیان گفتند : خدمتها کنیم
رومیان گفتند : در حِکمَت تَنیم

اهل چین و روم در بحث آمدند
رومیان در علم، واقفــتَر بُدند

چینیان گفتند : یك خانه به ما
خاصّ بسپارید و، یك آنِ شُما

بود دو خانه، مقابل، دَر به دَر
ز آن، یكی چینی سِتَد، رومی دگر

چینیان صد رنگ از شَه خواستند
پس، خزینه باز كرد آن ارجمند

هر صَباحی، از خزینه رنگها
چینیان را راتِبه بود از عطا

رومیان گفتند : نه نقش و نه رنگ
در خور آید كار را، جز دفعِ زنگ

در، فرو بستند و صیقل میزدند
همچو گردون، صافی و ساده شدند

از دو صد رنگی به بی رنگی رهی ست
رنگ چون ابر ست و بی رنگی مَهی ست

هر چه اندر ابر ضَوء بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پیِ شادی؛ دُهُلها میــزدند

شه، در آمد، دید آنــجا نقشــها
میـــرُبود آن عقل را و فهم را

بعد از آن، آمد به سوی رومیان
پرده را بالا كشیدند از میان

عكسِ آن تصویر و آن كردارها
زد بر این صافی شده دیوارها

هر چه، آنـــجا بود، اینـــجا بِــه نمود
دیده را، از دیده خانه میــرُبود

رومیان؛ آن صوفیانند ای پدر
بی ز تكرار و كتاب و نی هنر

لیك، صیقل كرده اند آن سینه ها
پاك ز آز و حرص و بخل و كینه ها

سینه ها، صیقل زده در ذِکر و فِکر
از پیِ اظهارِ آن معنیِ بِکر

آن صفای آینه؛ وصفِ دل ست
صورتِ بی مُنتها را قابِل ست

صورتِ بی صورتِ بی حَدِّ غیب
ز آینۀ دل، تافت بر موسی، ز جیب

گر چه، این صورت نگنجد در فلك
نی به عرش و فرش و دریا و سَمَك

ز آن كه، محدود ست و معدود ست آن
آینۀ دل را نباشد حَدّ، بدان

عقل اینــجا ساكت آمد یا مُضِلّ
ز آنكه، دل با اوست، یا خود، اوست دل

عكسِ هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل، هم با عدد، هم بی عدد

تا ابد، نو نو، صُوَر كآید بر او
میـــنماید، بی حجابی اندر او

«اهلِ صیقل»، رَسته اند از بوی و رنگ
هر دَمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قِشرِ «علم» را بگذاشتند
رایَتِ «عینُ الیقین» افراشتند

رفت فكر و روشنایی یافتند
بَرّ و بَحرِ آشنایی یافتند

«مرگ»؛ کز وی، جمله، اندر وحشتـــند
میكُنند آن قوم، بر وی ریشخند

كس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر
بی صدف گشتند ایشان پُر گُهر

گر چه، «نَحو» و «فقه» را بگذاشتند
لیك، «محو» و «فقر» را برداشتند

تا نقوشِ هشت جنّت تافته ست
لوحِ دلــشان را پذیرا یافته ست

برترند از عرش و كرسی و خَلا
ساكنانِ «مَقعَدِ صِدقِ خدا»

صد نشان دارند و محوِ مطلقـــند
چه نشان ؟ بَل عینِ دیدارِ حقّـــند

***

مثنوی معنوی
دفتر 1